یک وینچستر: قبرستون متروکه. هیش کی ازش خبری نداره. هر شب یکی از قبرها رو باز می کنم و دارایی های یه مرده رو در میارم. تو بازار پول می دن بابت این اشیاء باستانی. زیاد نیس ولی بد نیس. تازه خیلی ها منو به عنوان باستان شناس و آدم فرهیخته می شناسن
دو بیل: وقتی گشنه ش بود و هیچی نداشت واسه خوردن، شروع کرد به فروختن انگشتاش. از انگشت بزرگش هم شروع کرد. تو این دنیا وقتی کسی واسه نقاشی پول که هیچ، احساس نمی ذاره چه فایده که ده تا انگشت هم داشته باشه. حیف که کسی انگشت پا نمی خواست
سه خنجر: همه دنبال دلیل بودن اما اون دنبال یه لحظه آرامش. پله ها رو با دمپایی حوله ای به هم می دوخت. تمام دقایقی که داشت سپری می شد، بهترین آرزوهای یک هنرمند بود. اما اون هنرمند نبود، عاشق بود. همین بود که همه به خاطر اون تو یه تالار جمع شده بودن و اون منتظر بود تا دمپایی هاش خشک بشه تا بتونه بره تو اتاق خاب
چهار اره: یکی می گفت: بیل هم می تونی بزنی، این طوری از دست می ری. این مهربونش بود و خیلی طعنه ها و چرت های دیگه. البته که با این دست دیگه نمی شه ساز زد و نوشت و نقاشی کرد. اما اگه کتک بزنم کسی رو، بوی خاک و چوب می گیره تنش. دستمو گرفت تو دستش. حالا هی بگن که دستام بیل باغبوناس
پنج: یک شب که مثل همیشه چشمامو تو آب نمک خابونده بودم، داشتم یکی یکی کلمه هامو می فروختم. چند تا اسم رو هدیه کردم. حیف که پولدار نیستم وگرنه همه رو می بخشیدم. بعضی از کلمات رو نمی خریدن و نگه داشتم واسه خودم. یکی هس که نمی فروشم و همه هم خریدارشن. می ترسم از دهنم سُر بخوره و ببرنش. قراره با کلمات نخ ببافم آویزون کنم گردنت
ياسر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر