۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

فرفره بازی کودکی تو کوچه های دیجیتال






تنهایی مدام قدم می زنه توی پس کوچه های روحم

چیزی نیس که با اومدن آدمی یا رفتن کسی بریزه و کم بشه

به تعداد آدم ها به توان می رسه، عمیق می شه

اما قصه ی تنهایی ها تو فرفر چیز دیگه ست



فرفرو دوست دارم!

فرفرو دوست دارم برای این که:

واسم شبیه بارونه

بارون کلماتی که از بالای این پنجره ی مشرف به حیاط دوست هام می ریزه،

صدای خوردن بارون به شیشه

هر کدوم یه قطره، هر کدوم یه واژه، هر کدوم یه تصویر

همینه که شاید بدون چتر می آم تو فرفر

نه بلاک می کنم و نه ایگنور



دوست دارم فرفرو

می باره

بعضی قطره ها زود بخار می شن و بر می گردن تو آسمون

بعضی ها راه می افتن تو جوی های مختلف

بعضی ها فرو می رن تو خاک، تا شاید بهار که بیاد سبز کنه شاخه ای رو

گاهی برف می شن، بلور ِ بازی های ِ نور

گاهی هم تگرگ ِ تند و تیز و سخت

واسه من باریدنه که جالبه

بارش ذهن هایی که مجبورن قطره قطره بیرون بریزن

نیمه شب ها البته به وقت ایران هم که بارون کم می شه،

رنگین کمون می ریزه تو ذهنم



اینجا همه مهربونن، خوبن!

گاهی زیر چترن

گاهی زیر سایه بون

بعضی اوقات برهنه و لخت

گاهی هم می شه یه بالماسکه ی ِ رنگ

یکی از دور نگاه می کنه باریدنو

یکی فقط دستشو از پنجره بیرون می کنه و لایک می زنه

یکی قدر قطره ها رو می دونه، خودشم قطره می شه زیر صدای بارونا

یکی هم اون قد می باره که دل آسمون واسه زمین تنگ می شه



همه جوره آدمی توی فرفر پیدا می شه

گاهی وقتی می آن زیر چترشون اشک دارن،

وقتی که دور می شن زیر چترن دوتایی

حیف، گاهی هم دوتایی می آن،

اما تک تک صورت فرفرو می بوسن و می رن



تو فرفر همیشه روزه، فقط گاهی دل خورشید می گیره

همه شادن ولی گاهی دلشون برای گریه تنگ می شه

توی فرفر همه چی پیدا می شه

همه جا هم می ریزه

مهم تر از همه اینه که هنوز فرفر می باره



فرفرو دوس دارم!

اگرچه گاهی سیل می شه، خرابی می آره واسه شهر کوچیک ذهنم

اگرچه بعضی وقتا سنگ ها هم بخار می شن تا وقتی باز ببارن،

شونه هام زخمی بشه

اگرچه گاهی سُر می خورم تو این خیسی

گاهی سرما خوردگی

گاهی درد ِ واژه هایی که کمتر از آجر نیست

گاهی بارون و باریدن عادت می شه

مرگ می شه

سنگ می شه

اگرچه گاهی دیدن فرفر واسم سخت می شه

ولی با همه ی این ها:

فرفرو دوس دارم هنوز

چون تو رو یادم می آره

فک می کنم پیش منی

وقتی که بارون می باره!






یاسر


بیست و دو روز مانده به پایان سال

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

غزلم، گریه نکن! تو هم یه روز غزال می شی





غزلم گریه نکن!

می دونم قافیه ها هم دل شون سنگ شده

اول و آخر ابیات همه،

توی کوچه های باریک و نمور

با صدای تابلوی یک طرفه رنگ شده


یادته جدایی ها ثانیه بود؟

یک وجب فاصله اشک عاشقا رو می چکوند؟

غزلم، مدتیه فاصله فرسنگ شده


توی این کشور بی رنگین کمون

بهتره کور باشی، دور باشی،

ستاره باشی ولی بی نور باشی

شب پرستی دیگه فرهنگ شده


غزلم!

دلت از جمله گرفته؟ می دونم

از همون جمعه که رفته؟ می دونم

بیا باز کوک کنیم، سرخی ِ تنهایی مونو!

می بینی صدای نم دوباره آهنگ شده؟


چیکه چیکه قطره های ناودونت

روی ِ کاغذای کاهی

بازی های خط خطی

اولین سمفونی زنده ی دنیا

راستی راستی،

دل و کاغذ چه هماهنگ شده!


غزلم، اشکاتو پاک کن غزلم!

می دونم چند روزیه دلت واسه عصای من تنگ شده

نه واسه کوبیدنش روی زمین، که بشه ریتم جدید

نه!

توی چشمات می بینم!

دنبال الف می گردی که تو هم غزال بشی؟

بری و تنهام بذاری،

با تموم واژه هایی که دیگه لنگ شده؟


شایدم راست می گی

حالا که حکم دادن واژه ها سر به نیس بشن،

وقتی که " عشق " می ره تا روز مرگش برسه،

توی شهری که دیگه صدای بارون نداره،

واسه چی پا بشم و راه برم؟

می مونم گوشه ی خونه

تازه این حکایت ِ مردن ِ من قشنگ شده


غزلم گریه نکن!

می دونم

خوب می دونم

ریختن ِ جوهر ِ من توی ِ دوات ِ دل ِ تو ننگ شده


قـَلـَمه بزن میون اسمتو!

زود ِ زود سبز می شه

یه الف پر از هوای بچگی

با همین عصا که شبرنگ شده


غزلم گریه نکن!

نگران من نباش!

فقط

حالا که داری می ری

سر راهت دلمو بردار و همراهت ببر

نه!

می دونم، سنگینه خسته ت می کنه

بذارش کنار حوض نقاشی

که هنوز نرفتی، دلتنگ شده




یاسر

سومین روز سومین ماه آخرین فصل سال

می رود بر این پریده جان




دل

تنگ می شود

دل

سنگ می شود


تو

رنگ می شوی

تو

جنگ می شوی


من

لنگ می شوم

هر چند قافیه

میزان نمی شود

من

مرگ می شوم




یاسر

شش روز تا پایان اولین هفته ی آخرین ماه آخرین فصل سال

مونولوگ ِ روح آفتاب ندیده





تردید دارم این که " پیروز می شوم؟ "

بعد از تمام مرثیه و زجر ِ نیمه شب

آخر برای لحظه ای شده من روز می شوم؟



یاسر


بیست و هفت روز تا پایان سال

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

شاید من هم روزی دفتر مشق دبستانی ها شدم





دفتر مشق کودکیم هنوز مقابلم قدم می زند

کتاب های دبستانم را گرفته اند

کاشکی یادت را هم به زور می گرفتند

اما مدام

تو نقاشی تمام صفحه های کتابم می شوی

همان دختر که دستش سینی انار گرفته

گربه ای که با توپ کاموایی بازی می کند

سحر خیزتر شده ای

کنار دست کوکب خانم صبحانه می خوری

اسمت کبرا نیست ولی تصمیم می گیری

که دیگر عاشق نشوی

زنده می مانی

چون آن جوان روستایی ، ریزعلی خاجوی

با آتش پیراهنش قطارت را از مرگ نجات داد

به دوستت، ژاله، بگو

از بس گل هایم را آب دادم، همه پژمرده اند

ژاله، تو هم اگر او را دیدی، کاش بگویی

روزگارم همین است:

آن یاد آمد

آن یاد در باران آمد

...






یاسر


سی روز تا پایان سال

تمام زندگی ام فدای یک لحظه کودک ِ چشمانت




" مراقب باش!

حکم تیر دارد سرباز چشمانش

از آخرین باری که درمقابل نگاهش رهگذر شدم

فقط

همین دست راست برای نوشتن آخرین واژه ها مانده "

،


هر کس سنگ نوشته ای را انتخاب می کند

برای روزی که قرار است بر روی سینه ی آرامش بکوبند

اگر شبی لازم آمد

دوست دارم این جملات را با انگشت روی خاک بنویسند




یاسر


آخرین دقایق دومین ماه آخرین فصل سال

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

اگر روزی دوباره خواستی خودت را بتراشی، انسان نتراش




اگر روزی دوباره خواستی خودت را بتراشی،

انسان نتراش!

یا اگر انسان تراشیدی،

دختر نتراش!

اما اگر باز هم دختر،

این گونه در هیبتی پوشیده در پنهانی ها و حجاب نتراش!

دیگر دلم از این همه پوشیدگی گرفته

اگر این گونه ملحفه پوش خواستی بتراشی،

دست کم نور نریز بر روی پیکری که نیمه عریان است!

می دانم رقص نور را روی زیبایی هایت دوس داری

نور بریز، هر آن قدر که دوس داری

اما جام سرخ مستی ام را نیمه نیمه نریز!

در چشمانت خوب می بینم که تشنگی ام را می خواهی

باشد، هر آنچه می خواهی

قطره قطره بچکان تا مجنونم کنی

اما

یادت باشد اگر روزی دوباره خواستی خودت را بتراشی،

چشمانم را پیش از آن با آن تیشه خاموش کنی!




یاسر

سی و دو روز تا پایان سال

با تشکر! اگر مقدور است کمی گم شوید تا هیچ وقت پیدا نشوید!



چون تشنه ای که سخت ترین سنگ ها را نیز خیس می بیند

شبیه رودی بی توان که پشت هر کوه را دریا می انگارد


آری!

به من لبخند نزنید!

لب های توهم شبانه ام مدت هاست که متورم شده

تا کمی مهربانی می چکد تا فرسنگ ها می دوم

آن قدر شاد می شوم که گویی دلیل زنده ماندنم را پیدا کرده ام

به گونه هایی که حتا برای لحظه ای محبت می آورد،

کوآلا می شوم و با تمام روح و تنم آویزان


به من سلام هم نکنید!

ممکن است به شصت سالگی مان فکر کنم که با نوه هایمان چه کار کنیم

شاید جواب سلام تان را فراموش کنم و آن قدر در آغوشم فشارتان دهم که بی جان شوید!


هنگام عبور از کنارم حتا

نگاه مهربان تان را توی چشم هایم نریزید!

چون جن زده ها پریشان و مجنون خواهم شد که عشق بر من تابید

قاب چشم های تان را مدام روی دیوار ذهنم می کوبم، روز و شب صدای تان می کنم

دم به دم خیال چشمان تان را می بوسم که در کوره ی ِ آن چشمان مست، رقیق شدم!


آری!

این ها که چیزی نیست

اخم هم نکنید!

گوگل ِ ذهنم می گردد و می یابد که " اگر با من نبودش هیچ میلی ... چرا ظرف مرا بشکست لیلی "

حتا اخم کردن تان هم درجه ی تبم را به هزار وسیصد و سالی که در آنیم می رساند

می فهمید حرف هایم را؟


فقط عبور کنید!

نه!

لطفن اگر می شود از کنارم هم عبور نکنید!

من بیش از حد تشنگی کشیده ام

گرگ گرسنه را خودم نمی گویم، اما سگ هار را در چشم هایم بخوانید

هر حرکتی می تواند برایم تعبیری عاشقانه و محبت آمیز داشته باشد

حتا همین که پنهان و آشکار می آیید و این سنگ نوشته هایم را می خوانید!

طبع گرسنه ام حتا توان حس کردن لحظه ای که نوشته هایم را می خوانید ندارد!!

اگر در توان تان هست مرا با این واژه ها رها کنید!

ممکن است در آینه ی این کلمات

حتا برای لحظه ای زیبارویی را ببینم

یا حتا لحظه ای نور ماهی از جایی بتابد و

جنونم سر به عصیان بگذارد!

با عرض پوزش، ملتمسانه خواهش می کنم حتا به آب های کشور من نزدیک نشوید،

زیادی تشنه مانده ام

مطمئنم آب ِ همنشین شده با چوب های ِ کشتی تان نیز مرا عاشق می کند!

پیشاپیش ازین که آن قدر دور شده اید که دیگر صدایم را نمی شنوید، متشکرم!




یاسر

دو روز مانده به دومین ماه چهارمین فصل سال

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

پیرمردی بی دریا و قایقی که او را به هرگز می رساند


سبک تر شدم، یا شاید خالی تر با خال هایی به رنگ خاکستری

باز هم آخرین هایی دیگر تمام شد

با صدایی نرم و آهسته بهمنی در آخرین روزهای بهمن فرو ریخت

هیچ کس آن موقع از شب اسکی نمی کرد

کمپ کوه نوردهای جوان هم آن قدر دور بود که صدای فرو ریختن را نشنوند

فقط راوی داستان در زیر آوار ماند، که آن قدر ها مهم نیست

همیشه راوی ها زنده می مانند، تا لحظه ای که دوباره دست به قلم شوند

آره

باز هم دستم به خون یک تکه از دلم آلوده شد

وقتی تمام شد، چند کام سنگین از لب های سیگار گرفتم

دست هایم می لرزید:

یعنی این هم تمام شد؟

چه خوب شد که به واژه نیامد

همین که از دور نگاهش کنم کافی ست

تکیه می دهم به عصایم و وقت دیدار مدام سیگار می کشم

به خاطرات شیرینش می خندم، از عاشق شدنش لذت می برم

همین بهتر است

به گفته ی خودش من سن پدرش را دارم

بهتر است دل خوش به قدم زدن در این حیاط خلوت کوچک باشم

پارک های این شهر کبوتر ندارد که برایشان دانه بریزم

همین جا آن قدر می نشینم تا آخرین ها تمام شود

آره

این گونه بهمن فرو ریخت، توی شبی که اعتراف نکردم

یاسر

چهار روز تا پایان دومین ماه چهارمین فصل سال

کاپیتان مالدینی! پنج فرمان به راست!


خیلی دیر شروع کردم، هم فوتبال دیدن و هم پا به توپ شدن

این از معایب کودکی ست که مدام توی خانه می گشت و بازی با کتاب

اما موعدش رسید

خیلی اتفاقی و سر شوخی و شادی و با بقیه لذت بردن

هم فوتبال بازی کردم و هم دیدم

دیگر مدام توپ های پلاستیکی را جلد می کردم و توی کوچه

هانی – پسر خاله ام – به جای داداش نداشته ام، همیشه بازی

شیشه هایی که شکستیم و لوسترهایی که بی نور شدند

هانی دروازه بان همیشگی و منم شوت زن حرفه ای

کم کم فوتبال دیدن هم آن قدر جدی شد که برای دیدن فوتبال بیدار می ماندم

اولین جام جهانی ای که دیدم، جام جهانی آمریکا بود

همه طرف دار برزیل بودن، اما دو تا بازیکن از ایتالیا دلم را برده بودند

همیشه رابطه ام با افرادی دور چون نویسنده ها و بازیگر ها و فوتبالیست ها،

یک رابطه ی تعریف شده ی همگانی نبود، باید یک چیزی از رفتارش دلم را می برد

و در نهانی با او حرف می زدم

آن قدر نزدیک می شد که دیگر گاهی دیدنش برایم آرزو می شد

روبرتو باجو با اون موهای بسته شده و سر ِ توپ زدن هایش

اما یکی دیگر که همیشه مقابلش تعظیم کردم

حتا همین الان هم با این که چند باری صدایش را شنیده ام، حس می کنم کمتر حرف می زند

همان جام جهانی اول بود که دوست دارش شدم

با این که دوست داشتنش مرا در ردیف دخترها قرار می داد و

باز همان جمله ها که " این پسر به دخترا بیشتر می مونه! "

اما دوستش داشتم

مدام صدای گزارشگر معروف آن زمان را با آن استرس خاص در بیان نامش که می گفت:

کاپیتان مال دی نی

پائولو مالدینی

وقتی عکساشو تو عینک فروشی ها می دیدم، کلی لذت می بردم

با خاهرم و دختر خاله ام برای طرفداری از او مسابقه می گذاشتیم

تند تند آدامس های فوتبالی می خریدم تا عکس مالدینی را پیدا کنم

اما هیچ گاه پوستری ازش نخریدم

هیچ وقت علاقه ای به عکس بزرگ از کسی روی دیوار اتاقم نداشته ام

مالدینی زود برایم اسطوره شد

همین بود که طرفت داره ای سی میلان شدم

داربی ها را دنبال می کردم

وقتی اخم می کرد، بیشتر دوستش داشتم

به خصوص وقتی خط دفاعی خراب می کرد و سرشان داد می زد

آن قد خاطره با اسم مالدینی دارم که باورم نمی شود هم زبانم نباشد

باورم نمی شود هزاران کیلومتر با هم فاصله داریم

البته مهم هم نیس که خودش بداند که کسی این گوشه ی ایران دوستش دارد

اما

همین دیروز خبری شنیدم

منم و باز این اشک هایی که دیگر دیدنش برای همه عادت شده

" پائولو مالدینی یکشنبه شب برای آخرین بار در داربی میلان بازی خواهد کرد "

آخر فصل هم برای همیشه کفش هایش را به دیوار خواهد آویخت

مالدینی!

به خاطر تمام لذتی که از فوتبال به من دادی،

به خاطر تمام سال هایی که بودی و کودکی ام را به امروزم پیوند دادی،

به خاطر همه ی خنده ها و گریه هایی که به راحتی ابراز کردی،

به خاطر چهره ی مهربانی که شاید ناخودآگاهت بود و

به خاطر تمام تصاویر زیبایی که از تو به یادم خواهد ماند،

تو را می ستایم!

مالدینی!

همیشه شاد و رها

یاسر

سی و چهار روز تا پایان سال

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

یاسر سن سیز نینه سین




" بهار! آره فصل بهار بیشترین آمار خودکشی رو داره. یکی از مهمترین دلایل اینه که در این فصل همه شادترند، این باعث می شه افرادی که سیاهند بیشتر فاصله هاشونو با مردم حس کنند و تصمیم به این کار بگیرن ... "

مدام صدای استادم توی ذهنم می پیچد

کنتراست سیاهی توی سپیدی بهار

تاریکی و سردی ِ رفتن ها درست این روزها بیشتر راه می روند

روزهایی که همه دنبال روبان های قرمز واسه کادوهاشون می گردند

مثل همیشه همین چند تا واژه برایم مانده

همین ها را با روبان قرمز ِ چند کلمه ی عشق و عاشقی به هم می پیچم

کنار همین خیابان می گذارم

این نوشته های ِ سر راهی را هیچ نواخانه ای هم مهمان نمی کند


آهای دور ِ نزدیک!

آهای آن سوی دریای قطره قطره ام!

یادت از آنجا به روی این جملاتم می رسد؟

دستان یادت کدام ترانه ها را قلقلک می دهد؟

یادت می آید؟

اما

یاد من مدام می آید چون همان که یک روز می خواست دریا شود

همان یادهایی که اشک کم می آید برای نسوختن


وقتی نمناک توی گوشم می خواندی:


عشق لالایی بارون تو شبا ست

نم نم بارون پشت شیشه ها ست...


بذار قسمت کنیم تنهایی مونو میون سفره ی شب تو با من ...


ای دلبر من الهی صد ساله شوی ...


تو دست منو بگیر و من دامن تو ...


طعم بارون توی دریا، رنگ کوهی ...


تو مثل قله های مه گرفته، منم اون ابر دلتنگ زمستون ...


یه جا ابر آسمون، یه جا پر از ستاره

یه جا آفتابیه آسمون، یه جا می باره ...


با تو من بهارم بی تو شوره زارم

وقتی هستی خوبم،

وقتی نیستی

بی تو

یه قاب

شکسته

رو دیوارم ...




یاسر

آخر دقایق هر هفته

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

مقاملینی: دل، شهر ِ بی دفاع


وقتی

سرباز آخرین

در زیر چکمه ای

همرنگ چکمه اش

بر روی خاک سرد

چون تکه سرب سخت

بی روح می شود،

دل، شهر ِ بی دفاع




یاسر

شش روز تا پایان دومین ماه چهارمین فصل سال

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

من همینم، من یک قطاره باری ام




ایستگاه به ایستگاه

نه مسافری که منتظر ایستگاه باشد،

نه ایستگاهی که کسی منتظر قطار

لوکوموتیو رانم توی تمام مسیر سیاوش و گوگوش می ریزد تو اتاقکش

حتی بچه ها ازین قطار می ترسند، هیچ سنگی حتی تا ریل ها نمی رسد

فقط خوب نگاه می کند تا به پدرش بگوید از اسباب بازی ِ این قطارها نخر

هیچ چوپانی چوب دستی اش را برای این آهن ِ خسته تکان نمی دهد

توی هیچ مراسم مذهبی که هیچ، ملی هم سوت نمی کشد

گویی او بر ریل های دیگری جاری است

مدام مسیری مشخص را خط می کشد

حتی ریل ها هم از تن ِ سنگینم خسته اند

این تابوت بلند را روی دو خط شانه ی فلزی

می کشند تا روزی که حتی بازیچه ی بچه ها هم نباشم

دود می کنم تا شاید تنها شباهتم به قطارها هنوز زنده باشد

- بابا! قطار قطار! قطار اومد

- نه دخترم! این باریه

همینم

من یک قطار باری ام

یاسر

یک هفته تا پایان دومین ماه آخرین فصل سال

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

چشمانت نوستراداموس نداشته هایم شده


" هرگز نمی رسد "

گویی درست بود

یا گونه ای درشت،

آن پیش گویی ِ چشمان کاغذی


هر گز نمی رسد

دستان ِ چشم ِ من

بر گونه ی زمین

هرگز

حتی به وقت میم


ای میم، شاهدی؟

این چندمین شب است،

بی واژه های تو

من خآب می کشم

از چاه خستگی؟



یاسر

فقط هشت روز تا پایان دومین ماه چهارمین فصل سال

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

فاوست نشینی: کاشکی دلم اکسترنال بود


دل

روح

دکتر فاوست

شیطان را پیداکردم

- دلم را به تو می فروشم، دیگر خسته ام از صدای باسی که می ریزد. یکی از همین ها گفت: عصر عاشق هایی مثل تو تمام شده، مثل عصر دایناسورها

- سینه ات را عریان کن! همیشه خریدارم

- یعنی شادی را دوباره می یابم؟

- کمی صبر کن

تمام سینه ام را خوب نگاه کرد

- نه! من فقط قلب های اکسترنال را می خرم، قلب تو آنبُرد است!




یاسر

پنج روز تا پایان هفته

کابوی کلمه باز با شلوار چرم





کلمات روی صورتم می نشینند، گاهی شبیه مگس، گاهی گاو


یاسر

دومین روز هر هفته

رعد می ریزد از نی لبکت



علف های ِ تنهایی

گوسفند ِ سکوت

چوپان ِ خستگی

گرگ ِ خاطرات




یاسر

ده روز تا پایان دومین ماه آخرین فصل سال

كه مرا مي خواني

گنجفه با میم... یک شب از مرگ خواستم... اسم کوچکت را بگو... تا با جان صدایت کنم... میم اسم کوچک مرگ... شمارش معکوس تا میم... تا معنی ِ میم ِ مقامر ... تا ...

گنجه ي دل نوشته ها