دفتر مشق کودکیم هنوز مقابلم قدم می زند
کتاب های دبستانم را گرفته اند
کاشکی یادت را هم به زور می گرفتند
اما مدام
تو نقاشی تمام صفحه های کتابم می شوی
همان دختر که دستش سینی انار گرفته
گربه ای که با توپ کاموایی بازی می کند
سحر خیزتر شده ای
کنار دست کوکب خانم صبحانه می خوری
اسمت کبرا نیست ولی تصمیم می گیری
که دیگر عاشق نشوی
زنده می مانی
چون آن جوان روستایی ، ریزعلی خاجوی
با آتش پیراهنش قطارت را از مرگ نجات داد
به دوستت، ژاله، بگو
از بس گل هایم را آب دادم، همه پژمرده اند
ژاله، تو هم اگر او را دیدی، کاش بگویی
روزگارم همین است:
آن یاد آمد
آن یاد در باران آمد
...
یاسر
سی روز تا پایان سال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر