۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

پیرمردی بی دریا و قایقی که او را به هرگز می رساند


سبک تر شدم، یا شاید خالی تر با خال هایی به رنگ خاکستری

باز هم آخرین هایی دیگر تمام شد

با صدایی نرم و آهسته بهمنی در آخرین روزهای بهمن فرو ریخت

هیچ کس آن موقع از شب اسکی نمی کرد

کمپ کوه نوردهای جوان هم آن قدر دور بود که صدای فرو ریختن را نشنوند

فقط راوی داستان در زیر آوار ماند، که آن قدر ها مهم نیست

همیشه راوی ها زنده می مانند، تا لحظه ای که دوباره دست به قلم شوند

آره

باز هم دستم به خون یک تکه از دلم آلوده شد

وقتی تمام شد، چند کام سنگین از لب های سیگار گرفتم

دست هایم می لرزید:

یعنی این هم تمام شد؟

چه خوب شد که به واژه نیامد

همین که از دور نگاهش کنم کافی ست

تکیه می دهم به عصایم و وقت دیدار مدام سیگار می کشم

به خاطرات شیرینش می خندم، از عاشق شدنش لذت می برم

همین بهتر است

به گفته ی خودش من سن پدرش را دارم

بهتر است دل خوش به قدم زدن در این حیاط خلوت کوچک باشم

پارک های این شهر کبوتر ندارد که برایشان دانه بریزم

همین جا آن قدر می نشینم تا آخرین ها تمام شود

آره

این گونه بهمن فرو ریخت، توی شبی که اعتراف نکردم

یاسر

چهار روز تا پایان دومین ماه چهارمین فصل سال

هیچ نظری موجود نیست:

كه مرا مي خواني

گنجفه با میم... یک شب از مرگ خواستم... اسم کوچکت را بگو... تا با جان صدایت کنم... میم اسم کوچک مرگ... شمارش معکوس تا میم... تا معنی ِ میم ِ مقامر ... تا ...

گنجه ي دل نوشته ها