آن قدر کم می شوی که نگو!
همه چیزت در میان دیده ی مشجرم، همین آواتور کوچک که چشم هایم به سختی می بیند
هنوز اسمایلی هایت توی مسنجر می خندند
هر چند روز یک بار شخم می زنم،
دیدی مزرعه ها را بعد از برداشت محصول؟ با ساقه های باقی مانده چه می کنند؟ شاید دیده نباشی، از آنها که دیدند بپرس
هر زمان که بر روی بلندی کلماتت می خندی، آن دورها را نگاه نکن!
نه، خورشید را نمی گویم که دنبال غروب است
می ترسم نفس نفس زدن سگ های چشمم را ببینی
و عرق کردن تمام تن شان،
شنیدی سگ ها با وفا هستند؟
هنوز هم پای آن عکس که بدون اجازه ات سُر خورد
پارس می کند، پوزه اش را به شیشه ی مانیتور می کشد
می دانم، حتی همین واژه ها برایت چیزی شبیه به نا بودنی ها
اما من خوب می دانم
آمدی تا دیگر از آرام ترین لحظاتم
آرام ترین واژه ام نیز بترسم
نه
نمی گویم
برای آن تکه از روزگارم نامی نگذاشته ام
می گذارم اسمش آن قدر باشد تا بیشتر بسوزم
واژه ها بیش ازین ها ست
اما
نه حجمی
نه حنجره ای
نه پنجره ای
یاسر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر