بیشتر عشق به واژه ها بود تا دیدن و کشیدن آینده تا مرز ایستادنم
ناخن های چشم را فرو می کردم میان زیادی ِ کاغذها
باز که می کردم، گروه کـُر قلبم را فرو می ریخت، کانکوئست آف پارادایز ِ ونجلیس بلندم می کرد
می شدم کریستف کلمب ِ قاره ی تازه ی کلمات
روی عرشه با تبختری بیش از حد نگاه می ریختم
و گاهی نیز چون حضرت خداوندگار، شوریده ای مست
با دیدن کلماتی چنان به وجد می آمد که ساعت ها می دویدم، می چرخیدم، اشکیدن نیز غالب بود
دوره ای با قرآن، دوره ای با هشت کتاب سهراب
بیشتر با دیوان شمس
با حافظ هم بودم ولی کم
فال دفتر خاطراتم از همه مجرب تر بود!!
همه گفتم تا که امروز بیاید و از امروزه ام شکایت کنم
حدس بزن این روزها عطشم را کجا می ریزم؟
یک عَمید ِ قدیمی، تپل، با جلدی آبی
از کودکی با او بازی می کردم، خودم مهر کتابخانه ی بابا را رویش زده ام
ده سال از من بزرگ تر است
و به اندازه ی صد سال خاطره
توی اسباب کشی ها ی زیاد، همیشه تکی و جدا از بقیه حمل می شد
آخر هیچ قواره ی هم شکلی برایش پیدا نمی شد
حالا روزها ست که با او هم نشینم
سوهان ناخن هایم شده، با او به اکتشاف واژه ها می روم
تنها کتابی ست در کتاب خانه که هیچ کس به او فحش نداده
هر چند لحظه یک بار فال می گیرم
مهم نیس نیش خندها، ولی من جواب می گیرم
شاید ازین به بعد تفأل هایم را همین جا به اشتراک گذاشتم
یاسر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر