ایستگاه به ایستگاه
نه مسافری که منتظر ایستگاه باشد،
نه ایستگاهی که کسی منتظر قطار
لوکوموتیو رانم توی تمام مسیر سیاوش و گوگوش می ریزد تو اتاقکش
حتی بچه ها ازین قطار می ترسند، هیچ سنگی حتی تا ریل ها نمی رسد
فقط خوب نگاه می کند تا به پدرش بگوید از اسباب بازی ِ این قطارها نخر
هیچ چوپانی چوب دستی اش را برای این آهن ِ خسته تکان نمی دهد
توی هیچ مراسم مذهبی که هیچ، ملی هم سوت نمی کشد
گویی او بر ریل های دیگری جاری است
مدام مسیری مشخص را خط می کشد
حتی ریل ها هم از تن ِ سنگینم خسته اند
این تابوت بلند را روی دو خط شانه ی فلزی
می کشند تا روزی که حتی بازیچه ی بچه ها هم نباشم
دود می کنم تا شاید تنها شباهتم به قطارها هنوز زنده باشد
- بابا! قطار قطار! قطار اومد
- نه دخترم! این باریه
همینم
من یک قطار باری ام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر