اول: یه سوزن اول داستان از دستم رها شد. تا آخر داستان تمام حواسم به این بود که سوزن تو تن کی می ره! آخه هر دو چیزی تن شون نبود و هوس کرده بودن رو زمین با هم بازی کنن
دوم: چیزی از خارش ذهن یا یه چیزی مثل خار که يه گوشه ی مخ گیر می کنه، شنیدین؟ گیر می کنه، یه تصویر گوشه ی چشم، یه تعبیر اون تهِ خاب، یا یه تردید همین گوشه کنار ِ ذهن
سوم: یکی گفت اینا که آبلوموف بازی نیس. ولی وقتی من هنوز یه جایی از ذهنم رو نگاه می کنم، توش فقط همین دنیای سگی و سنگی رو می بینم و با این طور زندگی بیش تر حال می کنم
چهار: حواس تون بیش تر به گوشه های ذهنتون باشه. مثل گدا می شینن اما متمول ترین ِ افکار اند
پنجم: آهای! پنج عدد نیست. یه نشونه س. 5 هم عدد نیست؛ اینم نشونه س. تو دایره ی ذهن من که گوشه نداره، پنج کجا بشینه؟
ياسر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر