یک: تابِ تابستان. تن م عرق کرده. شوره ی سیاه و شیرین. این کوزه از سرما عرق کرده. پرز آتش، هُرم یخ. وقتی تب تابستان به ذهن م تکیه می ده، دعوای واژه ها بیش تر می شه. کلافه. همآغوشی با پیرزن ِ قیر یا پیرمردِ خمیر. همه چیز این فصل داغ به روح م چسبیده. آهای پاییز، پادشاه فصل ها، کجایی؟
دو: مرداد؟ پنجمین روز این ماه و چکیدن م نیز منو به این فصل نزدیک نمی کنه. من فرزند معاشقه ی پاییز م. دو پادشاه در یه اقلیم نمی گنجن. من داغ ترم یا این آفتابِ بی رنگ و رو؟ اگه سالی یک چهارم داغه، من تمومه سال. هه! همینه که تابستونو به چشم یه هوو می بینم. گیس که نه، ریش پریشون می کنم و نفرین ش
سه: دزد دوچرخه ی شب. دسیکا نه و همین چرخش آفتاب. حالا آفتاب یا هر کوفت و زهر مار دیگه، این فصل سه چرخه ی بی رمق ِ شبو تیکه تیکه دزدید. آخه من سوار شب می شم و کلی دور می زنم
چهار: موند و قفس شد تو دنیای کودکی. اون زمان اسم ش سه ماه تعطیلی بود و یه عالمه بازی و شادی. شب واسه افتادن یه ستاره تا ساعت ها انتظار می کشیدم و آخرش هم افتاد نیفتاده خواب چشمامو جارو می کرد
پنج: شبا با هم تابستونو دور می زنیم و تازه می کنیم. من بیش از همیشه محتاج پاییز دستات می شم. اونجا که از چشمات خنده می ریزه
ياسر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر