سين: بهت گفتم خیلی واسم سخته که نپرستمت. همینه و بیش از اینها واسه بودنت، کلی دویدن. خودت می دونی که اینا بیش تر یه شعورن و شور تا شعر و غزل. " هر چند پرستیدن بت مایه ی کفر است ... ... ما کافر عشقیم اگر این بت نپرستیم" خودت گفتی آره
دومین: شاید جوابم ابلهانه بود. حق، جنده ترین کلمه ی دنیا. من تو رو با کدوم تیکه از تن ِ دست خورده و چسبناکِ حقیقت عوض کنم؟ اون شب بود. گفتم اگر تموم حقایق دنیا یه جا جمع شن و بگن تو ناحقی، باز من می گم دوست دارم. آخه، ترجیح می دم بهم بگن مشنگ یا منگول تا با کلی حس و حال و سرتکون داد تایید کننده بهم بگن عادل
سومین: بلیط زردِ يه باغ كهنه. الان مدت هاست که شب ها بدون بلیط، سوار یه تخته، نرم نرم ازمیون این شورابه ها خودمو به باغ می رسونم. همه خوابن. ولی درختا وقت خواب قدشون بلندتر می شه. اون دو تا درخت که با بقیه فرق می کنن، هنوز انگشتم به اونا اشاره می کنه. من از کنار دیوارها رد می شم. هنوز بازسازی ِ اون زیر زمین تموم نشده. کنار حوض می شینم. چمن بو می کنم. من هنوز بوی برگهای زرد نم خورده میدم
میم: دل تنگی. با نفس عمیق و از ته دل هوای بین مون رو هورت می کشم. این همون تنفس عاشقانه س. یک دمه، بازدم ش مال تو س. فرقی هم مگه می کنه؟ یا من بازدم می شم و تو دم. مهم اینه که دیگه نفسی واسه کشیدن نمونه و دلی واسه دل تنگی.
پنج: دستمو گرفته بودی. من دیگه تو هیچ شهری غریب نیستم. دستام زیاد عرق می کنن. مثل نم رو کوزه. این از اضطراب نیست. چاهی که سال ها پیش واسش بیل می زدم، زیر آفتاب یا زمستون، یا زیر تابش کلمات سیاه و سفید، به آب رسیده. به دستت رسیدم
ياسر
۱ نظر:
یاسررررر
ارسال یک نظر