سنگ مي چكد از دست يازه ها
برق مي كشد از هر آنچه آبي نيست
امروز شهر سنگستان ميزبانم بود
آنجا خنده خانده بود و خواهان مرگ
جلب مي شود تمام تاريخم
از روي برگ هاي تقويمم
صداي تاك ِ شكسته
ميان عقربه ها
سرود ِ رنگ پريده ز ِ چشم ِ انگور است
اين سازه هاي ِ بلند ِ كشيده تا سرداب
همان نگاه عميق آب انبار است
هر شب براي خفتن اين چشم هاي آلوده
به روي دشت هاي ِ خيس تپش برهنه مي سايم
كه پهنه ي ِ نرمي هميشه آغوش است
ياسر
هشتادمين روز سومين فصل سال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر