۱۳۸۶ دی ۱۰, دوشنبه

بي دار ِ ديدار







بي مار ِ خسته و از دل نرفته را
بي دار ِ رسته و از دست رفته را

كوك ست ساز ِ كودكي
در دست پير چنگي و اين ني نواي ِ رنج
نت هاي ِ تيز و كمان دار ِ رعد ِ تلخ
با كسره هاي اضافه شبيه ِ طرد
زنجيرواژه هاي ِ ميخي و يك دور باطل و
زندان تازه اي با ساز و آرزو
ترديد كرده آسمان
در واژه سازي و معناي ِ بارش ِ هر روز و هر شبش

وقتي تمام راه دي.ار مي شود
بي دار مي شود بي مار بسته ام از دام انتظار؟



ياسر
دهمين روز از دهمين ماه سال

۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه

هان





باهوده يا بي هود
رقص نگاه و آرزو
در نم ناك ِ خاطره
تنها بهانه بود

بي قصه بودن ِ اين غصه هاي ِ تلخ
با اين بهانه هاي رنگي و
اين مارپيچ تنگ
با قطره قطره تيزي ِ گهواره ي شني
من دور مي زنم
يك دور دورِ گردي شماته دار ذهن
يك دور از نگاه قهوه اي شال ِ انتظار
بر گردن ِ بلوري و پر لذت ِ سراب


هان اي بهانه هاي هرزه
من بي بهانه مي وزم


ياسر
سومين روز از اولين ماه چهارمين فصل سال

۱۳۸۶ دی ۲, یکشنبه

هر چند بي درنگ







انكار مي كنم اين كار ِ رفته را

از جوي مرده را

از دست رفته و در مانده رفته را

انكار هر چه از اين كار و هستي اِ

بي تازه رَسته و بي عشق رُسته را



هر چند سنگ و رنج

اما چه دور و بور

انكار مي كنم اين كار ِ آخرين

دل مي كشد تنش بر روي سايه ها

ديگر چه فايده!

دستم به واژه ها

ديگر نمي رود

يا مي رود ولي

باور كه مي رسد،

انكار مي كنم




ياسر

دومين روز آخرين فصل سال

۱۳۸۶ آذر ۲۹, پنجشنبه

نگفته هاي چهره ات






بگو كه خسته مي شوي كه من هميشه سردم و تهي
بگو كه مي كِشي و مي بري همان كه خوب مي داني اش



من اختراع دست ساز ِ رنج و درد


ياسر
يك روز مانده به انتهاي پادشاه فصل ها

۱۳۸۶ آذر ۲۸, چهارشنبه

مي رسد، تمام






كجا مي ريزد وقتي آسمان را حفره اي نيست، پرستو؟
كجا مي نشيند بر پوستي كه بوسه اي او را داغ نكرده، مرگ؟
كجا مي رسد وقتي به آن نقطه ي ِ سياه سفيد خاكستري مي شود، تمام؟
اينجا لحظه ي ريزش طرح، نقش ِ تيك تاك ِ كلوين روي پُرز ِ خاطره، فرش
آنجاي ِ گرم وقت هميشه نرميدن و سُر دادن ِ سرود، جشن ِ حروف
همان جايي كه نداشته كاغذهاي ِ زرد ِ سال هاي نشسته روي خاك، باد
درست همين لحظات ِ همين
يك چيزي مثل ِ گنديدن كه نيست در اختيار و اجازه ي سيب
يا درست همين جاي ِ همين
گمانم به سان ِ ديواري كه هرگز نديده يا نرسيده بر او هر چند به دور از قدرت، مُشت

تمام آنچه نمي بيني تابيده در آخرين جام ِ چوبي، پر از خاكستر، من



ياسر
هنوز دو روز مانده تا ته ِ اين جاده ي پر از برگ هاي زرد

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

درخت در رخت ِ خشكي





درخت آذين مي بنديم براي روزي كه نباشيم
براي لحظه اي كه شايد كمي نيستي مان رنگي تر
آب مي ريزيم به پشت زندگي
كه باز نگردد
كه آب ببرد يا سيل شود
ما براي مردن مان دليل داريم اما زندگي چطور؟!

روزگار در پي باريدن
روزبار بي دست رقصيدن



ياسر
سه برگ زرد ِ آفتاب تا لختي ِ درخت ِ پاييز

۱۳۸۶ آذر ۲۲, پنجشنبه

آفتاب زمستان






تيز و تازه
من و نيزه هاي قهوه اي
دريده، كشيده تا منهاي دود و ديده

دل گويه تفسير مي شود، تفسير تعبير مي شود
و دنيا همه خواب
ستايش تقبيح مي شود، تقبيح اعتقاد مي شود
نوشته هايم ترجمه
از چاهم خاك مي كشد، از خاك مرده
لاشه سگ خوشبو
من تمام مي شوم، تمام شبيه مرگ مي شود
مرگ فرار خوانده مي شود

اشتباه شد
از روي آن هميشه بنويس
آن قدر بنويس تا روزت و روزگاه مثل خورشيد تمام شود
همين جمله را بارها گفته اما


ديگر كارم از انديشه مرده و در ان ديشه دست و پا مي زنم



ياسر
هشت روز تا پايان سومين ماه سومين فصل سال

پله ي پهن و خيس





به تخت كشيد
كار دود و بود به تخت كشيد
تن به تخت كشيد
حس به تخت صليب كرد


بهترين خاطره در تخت
تختي كه مي گفتند مال جمشيد است
ما در عمومي ترين تخت دنيا
حس تختي كرديم و
عريان از هر چيز
ساعت ها در هم لوليديم
ما از دريدن و تخت از ديدن
همه ارضا شديم

شب و برف تخت انتظار مي كشد
كه باشيم
كه بچرخيم
كه دور از چشم ها برقصيم
يا همان ميانه

تخت سنگي و آب روان


ياسر
ششمين روز سي و نهمين هفته ي سال

۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه

تنور ِ سايه ها





سنگ مي چكد از دست يازه ها
برق مي كشد از هر آنچه آبي نيست

امروز شهر سنگستان ميزبانم بود
آنجا خنده خانده بود و خواهان مرگ
جلب مي شود تمام تاريخم
از روي برگ هاي تقويمم
صداي تاك ِ شكسته
ميان عقربه ها
سرود ِ رنگ پريده ز ِ چشم ِ انگور است
اين سازه هاي ِ بلند ِ كشيده تا سرداب
همان نگاه عميق آب انبار است

هر شب براي خفتن اين چشم هاي آلوده
به روي دشت هاي ِ خيس تپش برهنه مي سايم
كه پهنه ي ِ نرمي هميشه آغوش است



ياسر
هشتادمين روز سومين فصل سال

۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

خمار ِ تاريكي






با هر چكيدن ِ سقف از نگاه ِ تاريكي
دچاره هاي ِ من از رنگ مي شود بي زار
كثيف بار كوچك ِ من بدون ِ آبي تيز
كنار مستي ساعت هنوز بيدار است
پديده ي ِ نرم و سفيد ِ آسوده
صداي ِ شيره ي ِ شهوت به دور ِ استمنا
خسيس ِ خيس مي شود چشمم
يكي دو قطره صدا از لبم نمي ريزد
شبم هميشه همين مي رسد به آخر ِ رنج
به سرنوشت هميشه بي امضا
ميان تونل بي كوه خاك مي كارم
درخت ِ دشت هاي ِ سفيد مي رويد
و خواب در ميانه ي يك تعبير



ياسر
يازده روز تا پايان پاييز

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

درهم و نم





به زير الياف ِ ديوارهاي كاهگلي
خاب ِ افسانه ي روزهاي آفتابي را مي كشد
دود مي كند از ميان لب هاي قهوه اي
اگر چه سنگ تخت نيست
اما خاك روانداز خوبي است


قطره قطره روح يا رود زير ِ آن
بيدار
به نزديك ترين حفره فرو مي رود
داغ مي كند
پاره مي كند
يا شايد هميشه آن زير درهم است


پنهان نمي شود، پنهان هميشه هست
بر روي ِ آينه پتو
پتو
گرم مي كند يا از چشم تير مي كشد
پتو به روي آينه



ياسر
هجدهمين روز از نهمين ماه سال


۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

روزي نامه





روزنامه
همان كه شب مي نويستند كه روز بخوانند
يا روز هاي تعطيل و ساعت هاي تعطيل مي نويسند كه روزها و ساعت هاي كاري بخوانند
درست زمان هايي كه زمان نيست
يك بچه ي خط خطي كه نمي دانند اسمش را بر كجاي پيشاني بنويسند
لز يك پارگي بيرون مي ريزد

من هر روز مي خوانم
همه ي صفحات همه ي روزنامه هاي ايرن
بوي بنزين و هر چه از او


چهار شنبه سوري لذت بخشي خواهم داشت
يا خواهيم داشت
من كيوسك
مي شوم
و هر كس جداجدا مي خرد


روز نامه ام اينجا به گونه اي ديگر است


ياسر
هفتاد و هفتمين روز سومين فصل سال

۱۳۸۶ آذر ۱۵, پنجشنبه

چرخ وار داد





به دور باد به دور ناز
به دور همان چيزهايي كه روزي نبودند
و حال
حال هم نيستند
به دور پيكر مقوايي ِ يك خاطره ي رستاخيزي
من و اين ساعت شني كه افقي مي ميرد
از دايره اي مي ميرد و در دايره اي دفن مي كند

به دور دايره هاي سرخ
با هاله هاي قهوه اي
از بوي تيز ليز


اما هميشه آنقدر مي چرخد كه رقص
با يك تهوع عميق
چون خاك خشك و سفيد
روي جهان تلخ
تلنبار مي شود
يا بار مي شود
بر اين الاغ ِ ذهن


با چرخ دنده هاي مخفي و پر ريا


ياسر
نيمه ي آخرين ماه ِ پاييز

۱۳۸۶ آذر ۱۴, چهارشنبه

بالاي آسمان




درست همان لحظه تمام مي شود

من مقابل حفره ي بزگ
يا من بر روي يك تخته سنگ
يا همان جزيره ي سنگي بر روي آسمان
يا زير آسمان

شايد من حفره ي اين تناوبم
بيش از هميشه از تمام آنچه مي رود و به جاي مي ميرد
تو زنده اي
كه من بر تو آويخته ام

بار آخرين نگاه از آب آمدي



ياسر
چهارددهمين روز آخرين ماه فصل پاييز

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

دود بود كه بود




مثل ماهي مثل آب
مثل ياسر مثل دود

چيزي براي نشستن نمانده
يا چيزي براي سنگيني و وقار
سفيد ِ پايين دستم سوخته
سياه ِ بالا دستم نيز دل تنگم نيست
منتظر ِ پنجره ي ِ بازم
تا شايد
يا حتمن، نيست شوم
يا همان كه ديگر اصلن نباشد

پشت سينه ي خيس خاك مي شوم
آخرين دم ِ غرق شده، از پاره مي دود
تكه اي كلاسيك از سينماي سياه و سفيد
همچنان در مقابل چشم ها مي ماند

دود بود كه بود




ياسر
هفتاد و سومين روز پاييز

۱۳۸۶ آذر ۱۲, دوشنبه

مانده هنوز





براي چندمين بار چكه چكه براي ِ پايان ِ يك داستان جوهر مي شوم
هي تازه! تو مرا چگونه مي خواهي؟
نگران نباش! من رنگين كمان نمي شود، من مدت هاست كه براي خاب لالايي مي نويسد
در اين نوشته ها نيز درست مثل تاريخ مصرف روي قوطي كرم ت
پايانم را نخواهي يافت

سُر خوردن همه چيز و همه كسم را در ميان همين ها بازي مي كنم
يا شايد خاك بازي
يا همان دفن
روي سنگ قبر نيز نخواهي يافت كه
چه روزي ميم مي شوم
آخر سراغ من مرگ نمي آيد
هميشه در گير ميم ام



ياسر
دوازدهمين روز از سومين ماه سومين فصل سال

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

التماس




درست همون روز بيدار مي شي از خاب و مي بيني همه چي يه دفعه دوباره شده. چي كار مي كني؟
نفهميدي؟
به زبون همه فهم يعني اين كه ديگه هيچ چيزي واست تازگي نداره
خبر نمي شنوي يا يه چيزي مثل اين خزعبلات كه مثلن بهت الهام شده

ههه!
چي كار مي كني؟
خب، زندگي خيلي ها الآن اين طوري مي گذره.
نه رهي نه رد پايي، نه خبري و اطلاعي
شايد كه نه، حتمن واسه خودش دلايلي داره

اما من:
يك ناله ي گرم و تيز
از پرده ي زرد ِ چشم
ناله ي دو مصراعي هم براي خود جالب است:

كـــــاشكي هستي زباني داشتي
تا ز ِ هستان پرده ها برداشتي



ياسر
يازدهمين روز از نهمين ماه سال

۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه

منم همان كه قهوه شد




كنار چشم ِ تا به تاي پنجره
ميان دود واژه ها و تيك تاك ِ تكه ها
يكي دو قطره اشك ِ قهوه اي
به روي ِ گونه هاي ِ ظرف ِ آجري


لبت به نام من هميشه تلخ مي شود
دليل ِ پاره پاره بودن ِ تمام تيره ساني ات
چكيدن همين دو قطره ذهن من
همين كه دوست دارمت


منم كه قهوه مي شوم
و فال انتهايي ات
پرنده بودن تو و
به طعم مرگ بودنم

همين دو خط انتها
تمام خواب هاي من
ته ِ نگاه ِ ظرف ِ قهوه ات







ياسر
دهمين روز آخرين ماه پاييز

كه مرا مي خواني

گنجفه با میم... یک شب از مرگ خواستم... اسم کوچکت را بگو... تا با جان صدایت کنم... میم اسم کوچک مرگ... شمارش معکوس تا میم... تا معنی ِ میم ِ مقامر ... تا ...