۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

فرش بی ریشه، تار و پود بی نقشه







دل تو فقط دله؟

درد تو فقط درده؟

تنها فقط تو رنج می کشی؟

نه

این نیست

اگر بگویم می فهمی، بسیاری از واژه هایم یتیم می ماند

اگر بگویم نمی فهمی، همین هاست که می ریزی به دامنم که:

فقط همه چیز را در خود می پنداری و خودت مدار دنیایی!

اما چگونه به واژه آید لحظاتی تلخ

که نه مرور بیهوده ست و

نه حس خود آزاری

هیچ گاه نتوانسته ام بگویم

این بار نیز

می دانم در پایان منصرف می شوم از گفتنش

همین که با واژه هاییت بر من می بندی،

حالی ام می کنی ندیدی، نیافتی!

اما با تمام نا امیدی باز هم می نویسم

جز نوشتن پناهی ندارم

چون یتیمی که به نوانخانه سپرده اند

به دنبال اقوام خود در بین پرستاران و دیگر یتیم ها می گردم

نه

هیچ واژه ای خویشم نخاهد بود

همین است که مگر دلخوش کنم به دایگی واژه های تـُنُک

!

از کدام سو این کلاف سر در گم را باز کنم؟

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود

!

جدایی ِ سخت عاشقانه

مرا چنین به خرابه ای خیس و دور تبدیل کرد

در جواب باز نصیحت هایی که:

خیلی ها ازین اتفاق ها برایشان می افتد

خیلی ها معشوق ترک شان می کند

اما گویی کسی نمی خاهد باور کند که

می شود گاهی متفاوت هم دید

برای بسیاری که به بوی شیرینی و باغ سبز عشق قدم نهاده اند،

با رفتن عشق، نفرت می نشیند و سر انجام

باز نامی نو و حدیثی تازه

اما

حدیث من الا یا ایها الساقی نبود

که عشق افتاد مشکل ها!

زندگی من همیشه عشق کز اول چرا خونی بود

تا گریزد هر که بیرونی بود

از همان ابتدا می دانستم که عشق امروز و دیروز نیست

عشق، نهانی است که روزهایی به مستی می رسد

عشق، شب هایی است که روزهای جار زدن و فاش گفتن است

عشق از همان آغاز سخت است و تیز

همین بود که چون به عشق در آمیخته م

چیزی برایم نماند

هیچ

روزگاری عاشق بتی بودم

رفت

بی روح شدم

بی جسم نیز

مدام اشک و ناله

گفتند بعد از چند ماهی فراموش خاهد کرد

اما نه

نقش بر دیوار نبود که با نیمه نیمه آفتابی رخ بشوید

خون میان رگ هاست

نفس نفس ِ زندگی ست

قدم قدم بالا و پایین دویدن است

بسیاری یا شاید همه

قبل عاشقی بودند و می زیستند

تا این که حضرت عشق با مشعلی آمد و

راه به تر را نشانه رفت

نه

من این گونه نبودم

با تکه رنگ های حلبی عشق از جا بلند شدم

قلم گرفتم و نوشتم

با ذره های نم ناکش سیراب شدم

لحظه لحظه بزرگ تر شدم

یا شاید ساعت ساعت کودک شدم

همه چیزم را از عشق گرفتم

گاهی نیز دوست داشتن عصای راه شد

اما عصا عصا ست

زاهد با خوف می تازد به پا

عاشقان پران تر از برق هوا

با حس عمیقش، تک تک سلول هایم پرورش یافت

هر کسی را به خمیری در آمیزند

گاهی چند مایه در هم می شود

گاهی هزاران

گاهی به ذات است و

گاهی نیز فقط مایه

نه نگاه ارزشی دارم و نه قصد کوچک و بزرگ کردن

من این گونه خود را شناختم

می گویی و گویند که خودت می توانی تغییر دهی

آری

می شود

به سختی می توانم خودم را از عشق جدا سازم

اما

کاشکی بدانی که چون طعم شیرینش را چشیده باشی،

سخت است

صعب است و

به راستی که مرگ بهتر است

به سختی و بیچارگی چند ماه، می شود که

دست از دنیای دل بشویم و آسوده و فارغ شوم

اما مگر می شود چشم ها را دوباره ببندم

الحب یعمی و یصم

همان زمان هم می گفتم

اگر عشق کور و کر است

همان به که به آن چیزهایی که مردم دیگر می بینند،

کور باشم، کر باشم

یا همان بهتر که مرگ باشم

من با عشق دیده ور شدم

چشمهایم خیس شد

تازه فهمیدم که باران فقط بارش انگشتانه های ابرها نیست

تازه پیدا کردم که آفتاب هر صبح برای چه طلوع می کند

روزگاری خورشید پرست بودم

می دانی چه شد؟

خورشید پرستی را ترک کردم

نه برای این که غروب می کند یا قابل پرستش نیست

نه

چون من انسانم

کوچکم

آن قدر ریز که خورشید برایم غروب می کند

اگر به قدر زمین بودم،

آیا خورشید هیچ گاه برایم غروب می کرد؟

همین است که زمین هیچ گاه از طواف عشقش دست نمی کشد

من کوچکم که نمی توانم انسانی چون تو را پرستش کنم

و گر نه زیبا تر از تو چه چیزی برای پرستش؟

همین شد که انسان پرستیدم

عشق

هرچند پرستیدن بت مایه ی کفر است

ما کافر عشقیم اگر این بت نپرستیم

حال بعد از این همه عاشقی

بعد از تمام این همه شادی و عشق

بعد از این همه بلا که

در بلا هم می کشم لذات او

مات اویم مات اویم مات او

حال

تک تک وجودم،

از روح خسته و ملولم تا تن وجان حبس کشیده ام

یارای باز گشت به دنیای گذشته نیست

آری

آری

همه تصادف می کنند

همه را روزی به تازیانه های زندگی مهمان می کنند

ولی هر کس به قسمتی از روح و تنش می ریزد

گوشه ای از خانه اش خرابه می شود

خنده های نیمه ام از گفتار های گاه گاهت را ببخش

اما این هه کشیدن من

از این است که

گویی بر سر انسانی که سرش به زیر چرخ آسیابی له شده،

ایستاده ای و

مهربانانه و ظریف به گوش ِ از هم پاشیده اش نجوا می کنی:

چیزی نشده که! واسه همه ازین اتفاقا هس!

بلند شو راه برو!

جونت سلامت! سر هم نداشتی نداشتی!!!

مرا ببخش که این گونه می تازم

دلم می گیرد که سخت فهم شده ام

می دانم که دنیای امروز ما پر از درد شده

می دانم که در عصری زندگی می کنیم،

که مردمش صبحانه اش را گرسنه مانده اند

ظهر سنگ به شکم بسته اند

و عصری که درد بسیار است

اما گاهی فرصتی هم به نفس کشیدن دردهایی بی رنگ بدهیم!

می دانم در این رنگین کمان دردها،

دیگر دردی نمانده که درمان نیافته باشد

اما چه کنم که گاهی دردهایم حتی به نام درد نیست

هاچ ِ ذهن ِ تو به دنبال مادر درد های من می گردد؟

دنیای کارتون های ما پر بود از کسانی که به دنبال تکه ای جا مانده می گشتند

پیدا کردن فقط یک قسمت بود و

ما مهمان ده ها قسمت درد بودیم

آهای

دردهای من، همان قسمت آخرش همین جاست

همین جایی که بعد از این همه واژه هنوز نمی دانی درد من چیست

گفتم بی عشق نمی توانم

نه یارای نوشتن

نه توان مراقبت از تن برای بهبودی

نه امیدی به آینده که همیشه قرار بوده بیاید

همین واژه ها نیز که می بینی

بسیاری که نیامد

همان که گفتم

برف پارسالی

یخ بندان دلچسب عاشقی های گذشته

هنوز تکه هاییش بر ناودان مانده

آرام در زیر این گرمای حنجره های ِ نصیحت

نرم می شود، قطره می شود

می چکد و همین واژه ها








یاسر

بامداد نیمه ی آخرین ماه آخرین فصل سال

هیچ نظری موجود نیست:

كه مرا مي خواني

گنجفه با میم... یک شب از مرگ خواستم... اسم کوچکت را بگو... تا با جان صدایت کنم... میم اسم کوچک مرگ... شمارش معکوس تا میم... تا معنی ِ میم ِ مقامر ... تا ...