تازه رسیده ای، از رقص نیمه شب
از نوش نوش ِ آن آب رنگی و
فریاد شادی ومستانه ی دلت
مثل همیشه تو
از فرط خستگی
با کفش روی تخت!
من باز یک پتو،
تقسیم حرف ها
با بند های بوت
یاسر
ده روز به پایان آخرین فصل سال
گويي همين كه نمي دانم..... يا سِر يا سراب؟..... مي تواند نباشد هم چون تمام هستي..... كه نيست..... .. اما..... گويي همين كه مي نويسم ... .. .
میان همهمه ی خاک و تاریکی، ناگهان همه چیز بر روی واژه ای کوچک می ایستد
درست در لحظه ای که تصمیم می گیری دور شوی، ناگهانی ِ تصویری می ریزد میان دامنت
نه آن انفجاری که انتظارش را می کشیدی
ولرم و آهسته با آینده ای که نبود، می آید
همان لحظه که دست شسته ای، روح نم کرده ای، برای نبودن
مانند همان دختر سورتمه سوار داستان چخوف،
در باد می شنوی
شک می کنی که در گوشت چه گفته
آیا باور کنی که قرار است بماند؟
دوست داری بارها در ذهنت مرور کنی
می ترسی از این تکه ی ترانه که
اما این فقط یه خابه، خاب پشت پنجره
یا در میان میناکاری ترانه ها کاشی ِ ریزی بیرون می افتد که
من هنوز خاب می بینم که دوره دوره ی وفا ست
همه هم میان رنگ خاب راه می روند
همین است که مبهوت می مانی
و تمام فعل های گوناگون رفتن و آمدن را صرف می کنی که بفهمی
اما سر از این کلاف بیرون نمی کشی
کاشکی در این اوقات گربه ی ِ توپ های کاموایی شوم!
بازی کنم
بچرخم
بخندم
یاسر
تنها ده روز به پایان سال