خسته از سفري كه جز دويدن چيزي نداشت، كنار راننده اي خوش پوش، خستگي ام را روي صندلي گرم پس مي دهم
صداي راديوي شبانگاهي
خيابان ها خلوت است
-شيراز هوا چه طور بود؟
يهو به خودم مي آيم
-اين فصل فقط گرما و گرما
-امسال همه جا گرما ست
جوابم را مي خورم، مي دانم كه تاكسي و تنهايي جملاتي را مي آورد كه ناگزير بايد كش دار شود و خارج از تحمل است
راننده همچنان حرف مي زند از اولين باري كه به شيراز رفته بوده
مسير چندان طولاني نيست
براي كشيدن سيگار و كمي آرامش نرسيده به ميدان پياده مي شوم
راننده دو برابر پول هميشگي را مي گيرد
و يادم مي ماند كه حتا اگر مشهدي باشم نيز اشتباهي به فلكه ي پارك، ميدان آزادي نگويم
عصر / خارجي / چهارراه پيروزي
سرم گيج مي رود
همه چيز دور سرم مي چرخد
چشمانم ديگر نمي بيند
ديواري نزديك نيست
با عجز تمام دستم را به سمت جايي براي تكيه دادن مي چرخانم
محكم زمين مي خورم
دركنار جوي آب افتاده ام و فقط صداي عبور عابرين را مي شنوم
گويي هيچ كس متوجه نيست من اين گوشه افتاده ام
صداي قدم ها و ماشين ها
حتا روي تنم حس نگاه ها را مي فهمم
اما همه فقط عبور مي كنند
شقيقه هايم به مرز انفجار رسيده اند
صداي مردي كه بالاي سرم ايستاده
از من مي پرسد كه چه تفاقي افتاده
به زور مي فهمانم كه قلبم نا راحت است
كارت تلفنم را مي دهم كه با شماره ي پدرم تماس بگيرد
كارت را مي گيرد و مي رود
مي دانم ساعتي گذشته است از رفتنش
و خبري نيست
به سختي خودم را از جايم تكان مي دهم
به جدول تكيه مي دهم تا شايد كمي بهتر نفس بكشم
همچنان صداي عابرين و ماشين ها
سحر / خارجي / ميدان پانزده خرداد
كارگران مشغول كارند
به اندازه تمام آن باند زرد دور ميدان سوال مي ريزد توي ذهنم كه اين كارگرها چرا به جان كندني سخت در حال نابود كردن اند
از ميان ماشين ها رد مي شوم
از روي باند زرد عبور مي كنم
كنار وانت شهرداري مردي با كت و شلوار تميز ايستاده
نا گهان يكي از افراد داخل ميدان داد مي زند
-هوي! كجا؟ سرته انداختي پايين و مِري؟
-يه سوال داشتم ازين آقا
آن مرد خوش لباس با قيافه اي حق به جانب
-چيه؟
-اينجا رو چرا خراب مي كنين؟
-دليلي نداره براي شما توضيح بدم؟
يخ مي كنم
و همان شب مقابل تلوزيون يك اسكيمو، وقتي مي شنوم كه اين نماد قديمي نابود مي شود تا حرم ديد مناسب تري داشته باشد
روز / داخلي / اتوبوس شهري
جزوه ها را از كيفم بيرون مي كشم
بوي عرق و آهن خاك خورده تمام اتوبوس را گرفته
پيرمرد كنار دستم مدام به اين طرف و آن طرف بليتش نگاه مي كند
نا گهان از ميانه ي اتوبوس داد و فرياد مي شود
فحش هاي ركيك و سخيف
مشت و لگد
از سر وصدا ها اتوبوس به هم مي ريزد
همه جمع شده اند
آن ميانه شلوغ است
اتوبوس ترمز مي كند
راننده پياده مي شود و درب ميانه ي اوتوبوس را باز مي كند
دو جوان را با لگد و سر و صدا بيرون مي اندازند
در بسته مي شود
در ذهنم مي چرخد كه فقط تبعيض نژادي مال سياه و سفيدي نيست
در اين شهر افغاني هاي متمول فقط اجازه ي آرام زندگي كردن را دارند
روز / خارجي / خيابان راهنمايي
در خيابان قدم مي زنم و دنبال عينك فروشي مورد نظر مي گردم
مهيا خودش را از پشت به من مي رساند
-كجا بودي؟ عقب موندي هاااا
-بند كفشم باز شد، يه چيز جالب! وقتي از پشت و با فاصله ي چند متري ِ تو اومدم حرفاي عابرين خنده دار بود، هر كي رد مي شد ازت، بعد از كمي فاصله يه تيكه بهت مي نداخت
-مهم نيس عادت دارم، زودتر بيا، عجله دارم
-يني تو متوجه اين همه چشم هاي خيره نمي شي؟
-نه بابا! من راه خودمو مي رم
با رسيدن به فروشگاه، زود مي پرم تو و از حرف هاي مهيا فرار مي كنم
بهتر از همه مي دانم كه چه قدر اين نگاه هاي خيره اذيتم مي كند
در تمام مدتي كه عينك انتخاب مي كنم خودم را از اين فكر مخفي مي كنم اما
ياد آن استاد اتريشي مي افتم كه مي گفت هيچ جاي ايران مثل شهر شما مردم خيره نگاه نمي كنند، آن قدر كه آزار دهنده تر از هر شكنجه اي ست
شب / داخلي / راهروي دانشكده
چند دانشجو دور استاد را گرفته اند
منتظر مي شوم تا صحبت شان تمام شود
استاد به سمت اتاقش مي رود
تنها دختري كه مثل كنه به استاد چسبيده هم مي رود
به استاد نزديك مي شوم و سلام مي كنم
خودم را معرفي مي كنم و آشنايي مي دهم
تا اسم كتاب را مي شنود، سرش را بالا مي آورد و خيره مي شود
-براي كنفرانس در آمفي تئاتر مهندسي؟
-بله استاد، اشكالي داره؟
-شما بومي نيستي؟
-بله استاد مشهدي ام
-تعجب مي كنم كه با اين موضوع مي خاي كنفرانس بدي
-چرا استاد؟
-ببين پسرم، توضيحش مفصله ولي مدت هاست كه ديگه اين گونه بحث هاي فلسفي و عرفاني توي مشهد تعطيله، فقط برو دنبال اين كه چرا تمام فيلسوف ها و عرفا از مشهد زده ن و رفته ن و حوزه ي مشهد معروفه به اين موضوع، بپرس استاد آشتياني چه طوري توي اين شهر آب شد
هنوز جوابم را نگرفته بودم كه در اتاقش را بست
من ماندم و هزاران پرسش و از همه مهم تر كه چرا از همه جا خراسان اين گونه شده
روز / خارجي / حرم، ورودي شيخ بهايي
پير مردي سياه سوخته و هيكل مند كنار گوسفندش ايستاده بود
يك دستش به سينه بود و رو به گنبد راز دل مي كرد
دست ديگرش را روي سر گوسفند گذاشته بود و نوازش مي كرد
نزديك شدم
گويي برايش مهم نيست كه كسي صدايش را مي شنود يا نه
از لهجه اش معلوم بود كه از روستاهاي نزديك است
با امامش از نذرش مي گفت
گوسفندي كه از كودكي به نيت امام رضا (ع) بزرگ كرده بود
قطره اي اشك بر گونه اش دويد
با پشت دست اشكش را پاك نكرده بود كه وانتي از داخل حرم به ورودي نزديك شد
مردي سريع از داخل وانت بيرون پريد
بدون اين كه حرفي به پيرمرد بگويد
بي سيمش را به كمر زد و گوسفند را ناگهان از جا كند
با يك حركت پرت كرد داخل وانت
پيرمرد مضطرب دنبال مرد دويد
مرد قبل از سوار شدن به وانت، دو تا بليت مهمانسرا به پيرمرد داد
مرد تا آمد بگويد اگر مي شود يكي ديگر هم بده، ماشين رفته بود
چرخيد
به من نگاه كرد
مثل اين كه آشنا ديده باشد
-اشكال ندره! مو به دل نمي گيرم! اصل آقايه كه مـِدنه تو دلم چيه! جواب خادمش هم با خودش!
گنجفه با میم...
یک شب از مرگ خواستم...
اسم کوچکت را بگو...
تا با جان صدایت کنم...
میم اسم کوچک مرگ...
شمارش معکوس تا میم...
تا معنی ِ میم ِ مقامر ...
تا ...